معنی آرایش صورت

حل جدول

آرایش صورت

گریم


آرایش

بزک، زیب

بزک

زیب

فرهنگ عمید

آرایش

زیب و زینت، زیور،
زینت دادن،
آراستن صورت با مواد مخصوص، مانند کِرم، بزک،
نظم‌وترتیب، نوع چیدن و منظم کردن،
[قدیمی] قانون، قاعده، رسم،
* آرایش خورشید: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: چو زد ز آرایش خورشید راهی / در آرایش بُدی خورشید ماهی (نظامی۱۴: ۱۸۰)،


صورت

صفت، نوع، وجه، شکل،
روی، رخسار،
[قدیمی] پیکر،
[قدیمی] نقش،
* صورت ‌برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) [مجاز]
لیست کردن، سیاهه کردن، سیاهه نوشتن،
[قدیمی] نقاشی کردن،
* صورت‌ دادن: (مصدر متعدی) [مجاز]
انجام دادن، کاری را به پایان رساندن،
[قدیمی] چیزی را به‌صورت و شکلی درآوردن، شکل‌ دادن،
* صورت ذهنی: [مقابلِ صورت خارجی] ‹صورت ذهنیه› صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید، انتزاعی،
* صورت ظاهر: آنچه از ظاهر کسی یا چیزی به چشم درمی‌آید، ظاهر حال،
* صورت فلکی (نجومی): (نجوم) مجموع چند ستاره که به‌صورت انسان، حیوان، یا چیزی فرض شده باشد، مانند دب اصغر و دب اکبر،
* صورت کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی)
تصویر ساختن، نقاشی کردن: هنر باید که صورت می‌توان کرد / به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار (سعدی: ۱۵۹)،
(مصدر متعدی) پنداشتن، تصور کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن،
(مصدر لازم) ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر،
* صورت کشیدن: [قدیمی] = صورت کردن
* صورت گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] انجام یافتن کاری یا معامله‌ای،
* صورت‌های شمالی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ شمالی دیده می‌شود،
* صورت‌های جنوبی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ جنوبی دیده می‌شود،

لغت نامه دهخدا

آرایش

آرایش. [ی ِ] (اِمص، اِ) (از پهلوی آرایشن) اسم مصدر آراستن. زیب. زینت. تدبیج. زیور. جمال. زَین. زبرج. حلیه. (دهّار). زهره. تنقیش. زخرف. تجمل. تزیین. تزین. تحلی. تقین. پیرایه:
خرد گیر کآرایش کارتست
نگهدار گفتار و کردار تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه
نماینده ٔ گردش هور و ماه.
فردوسی.
ز کرده برخ بر نگارَش نبود
جز آرایش کردگارش نبود.
فردوسی.
هم آرایش پادشاهی بُوَد
جهان بی درم در تباهی بُوَد.
فردوسی.
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهرسخن گفتن آسان بود.
فردوسی.
سلیح تن آرایش خویش دار
بود کِت شب تیره آید بکار.
فردوسی.
یکی بنده باشم بدرگاه تو
نخواهم جز آرایش گاه تو.
فردوسی.
زنی بود آرایش روزگار
درختی کزو فر شاهی ببار
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود.
فردوسی.
این عن فلان و قال فلان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
طیان.
خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ماندن وی ازبهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی).
وین همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش.
ناصرخسرو.
تن بیچارت زین شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین.
ناصرخسرو.
آرایش سپاه تو چون برکشند صف
زین سرکشان خلخ و چاچ و تتار باد.
مسعودسعد.
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
وزین بگذری زیب و آرایش است.
سعدی.
- آرایش این جهان، زخرف دنیا. زهره ٔ حیات دنیا.
|| ساز. سامان. آمادگی. اِعداد. تهیه. ساختگی. تنظیم.ترتیب:
بیک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش وساز جنگ.
فردوسی.
بسازند و آرایش ره کنند
وز آرامگه رای کوته کنند.
فردوسی.
بسازیم و آرایش نو کنیم
نهانی مگر باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
|| تعبیه:
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه.
فردوسی.
|| باندازه کردن جامه پس از کوک زدن آن. دوباره اندازه کردن خیاط جامه ٔ کوک زده را دربر صاحب آن. فعل آن، آرایش کردن است. || در مثال ذیل معنی آرایش برای نگارنده مبهم است: و ایزد تعالی منفعت همه ٔ گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را بکار است و جهان آراسته و آبادان بدوست. (نوروزنامه). || اَدَب.رسم. آئین. نهاد:
سوی او یکی نامه ننوشته ای
ز آرایش بندگی گشته ای.
فردوسی.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بی آرایش.
عنصری (از صحاح الفرس).
|| تزیین. آذین کردن:
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی.
فردوسی.
|| تسویل. تمویه. صورت سازی. ادب ِ بفریب. تعارف، باصطلاح امروز. تصنع. ظاهرسازی. تبدیل صورت:
از آن گفتم این کِم پسند آمدی
بدین کارها فرهمند آمدی
سپه ساختن دانی و کیمیا
سپهبد بدستت پدر با نیا
ز ما این نه گفتار آرایش است
مرا بر تو بر جای بخشایش است
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه...
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
یکی مرد برناست کز خویشتن
به آرایش جامه کرده ست زن.
فردوسی.
تاریخها دیده ام بسیار... پادشاهان گذشته را که خدمتکاران ایشان کرده اند و اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی). || بسامانی. || زی ّ. || آذین. آئین. تحفل. || (اِخ) نام لحنی از سی لحن باربد که آن را آرایش خورشید نیز گویند.
- آرایش چین، معنی این ترکیب معلوم نیست، شاید آینه بندی یا پرده های نقاشی:
همه کاخ کرسی ّ زرّین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد.
فردوسی.
برآراسته دختر شاه را
نباید خود آرایشی ماه را
بخانه درون تخت زرین نهاد
بگرد اندر آرایش چین نهاد.
فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند.
فردوسی.
بفرمود [افراسیاب] کز نامداران هزار
بخوانند و از بزم سازند کار
سراسر همه دشت آذین نهند
بسغد اندر آرایش چین نهند.
فردوسی.
بایوانها تخت زرین نهاد
بخانه در آرایش چین نهاد.
فردوسی.
و در این دو بیت ظاهراً شاعر از آرایش چین معنی دیگری فهمیده است:
بود در آرایش چین خسروی
وز رُخَش آرایش دین پرتوی.
کاتبی.
روزی از آرایش چین شاهزاد
شد بسوی دشت دل از خالشاد.
کاتبی.


آرایش گاه

آرایش گاه. [ی ِ] (اِ مرکب) آنجا که آرایش کنند. || دکان سلمانی.


صورت

صورت. [رَ] (ع اِ) صوره. هیأت. خلقت. (السامی). شکل. شاره. تمثال. نقش. نگار:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک.
شهید بلخی.
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
(منسوب به رودکی).
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
کسائی.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ.
فردوسی.
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
منوچهری.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی.
مسعودسعد.
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست. (نوروزنامه).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان.
خاقانی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب.
نظامی.
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان سعدی).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست.
سعدی.
|| چهره. چهر. رخ. وجه. دیم. مُحَیّا. طلعت: دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. (حدود العالم).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
خاقانی.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
نظامی.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی.
سعدی.
جمال صورت و کمال معنی داشت. (گلستان).
|| تصویر. عکس. نقش. نگار:
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی.
فردوسی.
ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.
فردوسی.
جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست.
فردوسی.
ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست.
فرخی.
و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست.
ناصرخسرو.
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش.
ناصرخسرو.
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.
مسعودسعد.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
خاقانی.
آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری.
ظهیر.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال.
سعدی.
|| ظاهر. حس. دید. بدید:
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی.
نظامی.
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم.
مولوی.
گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام.
مولوی.
... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.
سعدی.
دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم.
حافظ.
|| قالب. جسم. کالبد:
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.
خاقانی.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
|| چونی. چگونگی. کیفیت: نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی). تو صاحب بریدی... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال. (تاریخ بیهقی).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان.
نظامی.
مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.
سعدی.
|| تصور: چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی). || (اصطلاح فلسفه) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || مقابل هیولی. ماده:
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی.
حافظ.
|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی. سیرت:
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.
ناصرخسرو.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.
خاقانی.
هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم.
خاقانی.
بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم.
نظامی.
خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.
مولوی.
هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.
مولوی.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است.
مولوی.
چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست.
سعدی.
با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده... (گلستان سعدی).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است.
اوحدی.
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست.
حافظ.
|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی. اطلس: و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم. (حدود العالم). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب) اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم). || رنگ:
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
|| گونه. گون. شکل. جنس. نوع.
- آدم صورت، بصورت آدمی. آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او:
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است.
ناصرخسرو.
- آدمی صورت، آدم صورت: بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن، مسخ گردیدن. مسخ شدن. تغییر قیافه یافتن.
- از صورت خواری شستن، عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن. (ناظم الاطباء).
- اهل صورت، آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی:
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- بدصورت، بدشکل. بدقیافه. زشت. زشت صورت.
- بدیعصورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی.
سعدی.
رجوع به صورت، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت. زیبا:
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست.
سعدی.
رجوع به صورت، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت، روسبی. فاحشه. مخنث. ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن، با زنی یا امردی درآمیختن. عفت او راربودن.
- بی صورتی، فاحشگی. مخنثی.
- خوب صورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
- در آن صورت، با آن صورت. با آن شکل. با آن قیافه:
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.
سعدی.
- در این صورت، در این حال. در این وضع. بنابراین.
- || بر این فرض:
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.
ناصرخسرو.
- در صورتی که، اگر. چنانچه: در صورتی که بیاید قبول میکنم، یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت، بدشکل. نازیبا. بدقیافه. بی ریخت.
- زیباصورت،خوشگل. زیبا: خواجه ٔ زمان نیکوسیرت، زیباصورت. (مجالس سعدی).
- شیطان صورت، زشت. زشت صورت. بدقیافه. بدشکل. رجوع به صورت شود.
- عالم صورت، جهان خاکی. دنیای ظاهر. عالم وجود:
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی.
ابوالفرج سگزی.
این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت.
اوحدالدین کرمانی.
- || صورت ظاهر. شکل. هیأت:
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل.
سعدی.
- ملائک صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت. خوشگل. زیبا:
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی.
سعدی.
- نکوصورت، خوب صورت. زیبا:
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش.
ناصرخسرو.
- هر آن صورت، هر حال. هر کیفیت: بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان).
- هم صورت، بسان. بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است.


آرایش کننده

آرایش کننده.[ی ِ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ] (نف مرکب) زاین. آرایشگر.

فرهنگ معین

آرایش

زیب و زینت، آماده شدن و صف کشیدن سپاه، تصنع، ظاهر - سازی، زیبا کردن چهره. [خوانش: (ی ِ) (اِمص.)]

واژه پیشنهادی

آرایش

میکاپ

توالت

مترادف و متضاد زبان فارسی

آرایش

بزک، توالت، حلیه، زیب، زینت، زیور، آذین، تزیین، پیرایه، چهره‌آرایی، گریم،
(متضاد) پیرایش

فرهنگ فارسی هوشیار

آرایش

زینت، آراستن، زیور

معادل ابجد

آرایش صورت

1208

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری